من و شهيد علي و همچنين شهيد علي اكبر از دوران كودكي هميشه با هم بوديم و هيچگاه از هم جدا نمي شديم، هم نهار و هم شام را با هم مي خورديم. دوران كودكي خوبي داشتيم. علي خوش اخلاق و بسيار مهربان و دلسوز بود و بسيار به ورزش هاي رزمي علاقه داشت، هميشه در صدايش جيغي وجود داشت كه انسان را ياد بروس لي مي انداخت.
در فوتبال دروازه بان بود، با تفنگ بادي اش شكار مي رفت و مهارت خاصي در اين زمينه داشت. مادر و پدربزرگش حاج سيد بابا را بسيار دوست مي داشت اما چون يكبار از دست پدرش به شدت تنبيه شده بود، چندان به پدرش علاقه نشان نمي داد و ميانه خوبي با او نداشت.
يكبار كه او و شهيد علي اكبر با هم به مرخصي آمده بودند به آنان گفتم مي خواهم بيايم سربازي و كارت پايان خدمتم را زودتر بگيرم، هردوي شان به من گفتند نيا. چون امكان اينكه كشته شوي بسيار زياد است و جالب بود علي اكبر رو به من و سيد علي كرد و گفت: اين بار كه رفتم ديگر برنمي گردم. و درست پيش بيني كرده بود هم او و هم سيد علي هيچكدام بر نگشتند و با اختلاف ۴ روز يكي پس از ديگري به شهادت رسيدند و من دو دوست خوب و ديرينه خودم را يعني دوستاني كه حدود ۱۵ سالي را با هم بوديم، از دست دادم. الآن و با شرايط امروز جامعه حسرت مي خورم كه من هم بايد با آنان مي رفتم، چون پاكي و بي آلايشي آنزمان خاطراتي برايم بجا گذاشت كه هميشه حسرت آن دوران را مي خورم.
سيد يوسف كفاش است و در ميدان باغ فردوس بابل مغازه بسيار كوچك كفاشي دارد.